بی تا قاسم پور در خواب و بیداری بودم و صدای موزیک،گوشم را نوازش میکرد؛گفته بود حوصله ام سرمیرود اهنگ گوش میدهم...حس آرامش و درعین حال سردرد خفیفی که شقیقه ام را میسوزاند کرختی عجیبی در من به وجود اورده بود‌...هنوز روی سنگ و کلوخ ها دنبالش راه میرفتم وصدای ترد تپه های خاک و سنگ ها زیر پا و نگاه ها به گل های زیبای هرزه و درختان بادام،آلوچه،گیلاس و آلوچه هایی که رنگ سبزش زیر نور افتاب میدرخشیدند همه اهسته،در گهواره ذهنم میچرخیدند و نگاهم روی گل قاصدکی که روی تاقچه جا گذاشته بودم ثابت میماند...خواب و بیدار بودم پلک های سنگینم به زور باز و بسته میشد و شات های عکاسی از او که جدی و خسته به جاده رو به رو چشم دوخته بود با پلک زدن های ارامم به خاطراتم اضافه میشدند؛به سرعت خیابان ها میگذشتند شاید هم ما میگذشتیم و شاید هم خیابان ها و ما در برابر زمان من خوشبخت و آرام بودم و میتوانستم بدل به رودی شوم که از میان درختان باغشان میگذرد و انعکاس لبخندی شوم برای شستن تمام دغدغه های ذهن پر از تشویش او🌌❤ نوشته خودم بی تا قاسم پور تقدیم به عزیزم...❤
۳لایک
3 سال پیش
zhiner