بی تا قاسم پور
بی تا قاسم پور
پست ها : ۲دنبال کننده‌ها : ۰دنبال شونده‌ها : ۱
۲۷ساله ی خیالباف!
۳لایک
بی تا قاسم پور یه جایی، صدایی از اعماق قلبم صدا می زنه ممکنه، همیشه خواب ببینم، رویاهایی که قلبمو میبره، با اشک و اندوه و غم بسیار، می دونم، اون طرف، یه جایی؛ من، پیدات می کنم هر وقت که زمین می خوریم، به آسمون آبی بالای سرمون نگاه می کنیم، و با رنگ آبی اون بلند می شیم، اما اولین بار جاده طولانی، تنهایی، انتهای دوردست و ناپدید شدن. می تونم با این دو دستم روشنایی رو در آغوش بگیرم،  وقتی که خداحافظی کنم، قلبم از حرکت می ایسته، در احساس لطیف، تن ساکتِ خالی من، به چیزی که حقیقت داره گوش فرا می ده، تعجب از زندگی، تعجب از مردن اونوقت با باد و شهر و گل ها، با هم می رقصیم یه جای، صدایی از اعماق قلبم بهم می گه، خواب هاتو ببین، نزار جدا بشن، ما از غم شما، یا اندوه دردناک زندگی صحبت می کنیم،  گاهی هم به جای صحبت، آوازی برای شما سر می دیم؛ زمزمه صدا، ما هرگز نمی خوایم فراموش کنیم، در هر خاطر گذرایی، همیشه راهنمایی برای شما وجود داره. وقتی که آینه شکسته می شه، تکه های متلاشی شده روی زمین پخش می شن، اونوقت نگاه هایی از زندگی جدید ، دور تا دور ما منعکس می شه، پنجره ی آغاز، آروم و بی حرکت ، نور جدیدی از سپیده دم. بزار تن ساکت خالی من، پر بشه و احیا بشه. نه نیازی به جستجوی بیرون هست، نه از دریا با قایق گذشتن بزار درون من بدرخشه،  درسته، اینجا درون منه، من یه روشنایی یافتم که همیشه همراه منه، یه روشنایی که همیشه با منه... . ترجمه تیتراژ پایانی انیمه شهراشباح
3 سال پیش
۳لایک
بی تا قاسم پور در خواب و بیداری بودم و صدای موزیک،گوشم را نوازش میکرد؛گفته بود حوصله ام سرمیرود اهنگ گوش میدهم...حس آرامش و درعین حال سردرد خفیفی که شقیقه ام را میسوزاند کرختی عجیبی در من به وجود اورده بود‌...هنوز روی سنگ و کلوخ ها دنبالش راه میرفتم وصدای ترد تپه های خاک و سنگ ها زیر پا و نگاه ها به گل های زیبای هرزه و درختان بادام،آلوچه،گیلاس و آلوچه هایی که رنگ سبزش زیر نور افتاب میدرخشیدند همه اهسته،در گهواره ذهنم میچرخیدند و نگاهم روی گل قاصدکی که روی تاقچه جا گذاشته بودم ثابت میماند...خواب و بیدار بودم پلک های سنگینم به زور باز و بسته میشد و شات های عکاسی از او که جدی و خسته به جاده رو به رو چشم دوخته بود با پلک زدن های ارامم به خاطراتم اضافه میشدند؛به سرعت خیابان ها میگذشتند شاید هم ما میگذشتیم و شاید هم خیابان ها و ما در برابر زمان من خوشبخت و آرام بودم و میتوانستم بدل به رودی شوم که از میان درختان باغشان میگذرد و انعکاس لبخندی شوم برای شستن تمام دغدغه های ذهن پر از تشویش او🌌❤ نوشته خودم بی تا قاسم پور تقدیم به عزیزم...❤
3 سال پیش